و باز هم لیلی
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم


با حالی زار کیفش را برداشت و با نگاهی پوشیده از اشک به آن دو به سمتِ در خروجی رفت. ولی ماهان با عجله خودش را به او رساند و گفت: صلاح نیست با این حالتون رانندگی کنین. اگه اجازه بدین من می رسونمتون.


مرسده با تعجب به چهره رنگ پریده لیلی نگاهی انداخت و گفت: آخه یهو چی شد؟ فکر نمی کردم قضیه دایی تا به این حد تو رو به هم بریزه؟


در حالیکه لیلی سرش پایین و مشغول پاک کردن اشک هایش بود . نگاهی به آن دو انداخت و با صدای بغض آلودی گفت: اگه بدونین لیلی امیر منم چی؟


و دوباره بغضش دهان باز کرد و به شدت زیر گریه زد.


ماهان و مرسده با شنیدن جمله لیلی یکباره رنگشان 180 درجه تغییر کرد و هر دو یکصدا گفتند: چی ؟ لیلی دایی امیر؟ مگه می شه؟ این امکان نداره؟


لیلی که از شدت گریه شانه هایش می لرزید گفت: درست شنیدین. من لیلیه امیرم. همون دختری که خانواده امیر، بخصوص آقا جونتون اونو لایق امیر ندونست. همون دختری که امیر دلباخته اش شد و رو در روی پدرش ایستاد. همون دختری که باعث شد امیر به لندن تبعید بشه. همون دختری که باعث شد امیر بینایی شو برای همیشه از دست بده. آره من لیلیم، همون لیلی که حاضر بود به خاطر امیر بمیره.


و با شتاب و گریه از خانه خارج و خواهر و برادر را به مانند مجسمه ای مات و مبهوت بر جای گذاشت. هیچکدامشان باورشان نمی شد که استاد مرسده، لیلیِ دایی امیرشان باشد.


ماهان باورش نمی شد که بیتای او، لیلی دایی امیرش بوده باشد. مدام زیر لب با خود زمزمه می کرد: نه امکان نداره، این فقط می تونه یه خواب پر از کابوس باشه که هیچ بیداری در پی خود نداره. مگه می شه من دلباخته ی لیلیِ دایی بشم؟


مرسده خودش را به روی مبلی رها کرد و به شدت گریست.  گریه به حال زار امیر و لیلی. دو انسان بی گناهی که فقط به جرم عشق پاکی که میانشان بود سالها محکوم به جدایی از هم شده بودند. آن هم نه به خاطر خود، بلکه به خاطر خودخواهیه دیگران. خوب می فهمید که این دو انسان پاک و عاشق چه رنج ها که در طول این سال ها نکشیده بودند. با این تفاوت که یکی در این سوی دنیا و دیگری در آن سوی دنیا، یکی با چشمی بینا و دیگری با چشمی نابینا، یکی در روشنایی و دیگری در تاریکی.


ماهان با دیدن اشک های مرسده نگاهش پر از اشک شد و به سوی اتاقش رفت. در حالیکه تا دقایقی گیج و منگ نگاهش به آن دورها بود فقط به مظلومیت امیر می اندیشید و به سختی هایی که لیلی در تمام طول این مدت تحمل کرده و به خودش که بی خبر از همه جا به دختری دل باخته بود که سال های سال جایگاهش در قلب امیر بود.


خودش هم نفهمید که تا چه مدت روی بسترش پهن شده و به اشک هایش اجازه جاری شدن را داده بود. فقط زمانی به خود آمد که از پس اشک هایش به تصویر امیر خیره شده  و در حال صحبت با او بود: دایی منو ببخشین، به خدا نمی دونستم. این دختر فقط حق شماست، نه حق من و نه حق هیچ مرد دیگه ای. حالا می فهمم که حق داشتین این همه سال به خاطرش آه بکشین و حرسِ روزایی رو بخورین که کنار هم بودین. درست گفته بودین دایی، اون ارزش همه اینارو داره. حالا می فهمم چرا اون شب بعد از تلفنتون به بیتا حالتون به هم ریخت. خوب می فهمم اون لحظه چه حالی پیدا کردین؟ خوب می فهمم وقتی فهمیدین بیتای من همون لیلیِ شماست چه حالی شدین؟ حالا می فهمم که چرا حالتون دوباره برگشته به همون زمونا؟ حالا می فهمم چرا تو تمام مدتی که تو ایران بودین اونطور غمگین و گوشه گیر شده بودین؟ حالا می فهمم که چرا بیتا تو جشن مرسده اونطور به هم ریخت و بعد از اونم مریض شد. آره دایی تازه همه چی رو می فهمم، همه چی رو.


و بلافاصله از اتاقش خارج  و خطاب به مرسده که گوشه ای کز کرده و در عالم خودش بود گفت: مرسده خیلی نگران بیتام، پاشو یه زنگ بهش بزن. مطمئنم اون امشب، شبِ خیلی بدی رو می گذرونه.


مرسده بدون اینکه نگاهی به ماهان بیاندازد با صدای بغض گرفته ای گفت: بازی روزگارو می بینی ماهان؟ استادِ من می شه لیلی دایی امیر. و بلافاصله گوشی تلفن را برداشت و به خانه لیلی زنگ زد. ولی کسی جوابی نداد. به همراهش زنگ زد باز هم کسی جواب نداد.


لیلی به محض خروج از خانه مرسده بدون هیچ تامل و درنگی سوار اتومبیلش شد و پایش را به روی پدال گاز فشرد. و از وجود اتومبیلش فقط شیاری از دودی غلیظ در آن کوچه بر جای گذاشت. حرف های ماهان و مرسده آتش به جانش زده و فوران اشک هایش را به سیلابی خروشان مبدل کرده بود.


چنان با صدای بلندی می گریست و خدا را صدا می زد  که حتی فضای آهنین اتومبیلش هم به لرزه در آمده بود: خدایا چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا با امیر این کارو کردی؟ چرا چشاشو ازش گرفتی؟ خدایا امیر مستحق چنین سرنوشتی نبود. خدایا حق امیر این نبود. خدایا امیر مهربون تر از اونی بود که این بلا رو سرش بیاری. خدایا حکمتت تو این کار چی بود؟ خدایا، خدایا. و سر آخر با وجود تمام آن اشک ها و فریادها اتومبیلش را به کناری کشید و با تمام وجود اشک ریخت.


آن روز به هنگام ورودش به خانه مرسده حتی یک در صد هم احتمالش را نمی داد که این چنین سنگین و غم بار از آن خانه پای بیرون بگذارد. سالیان سال در مورد نامردی امیر چه ها فکر نکرده و امروز در مورد مردانگی و محبت او چه ها که نشنیده بود. وقتی به یاد مظلومیت امیر افتاد قلبش درون سینه اش هزار تکه شد و دردش سراسر وجودش را سوزاند.


وقتی به یاد چشمان زیبای امیر افتاد که با خنده و شیطنت نگاهش را به او می دوخت و می گفت: لیلی تورو خدا اونطوری نگام نکن، به خدا از ترس نگات زهره ترک می شم.


گریه اش شدیدتر شد و سیلاب اشک، صورتش را خیس و خیس تر کرد. وقتی به یاد امیر در سه ماه پیش افتاد که با لحن بی خیال مدام خودش را خوشبخت نشان می داد و او را تشویق به ازدواج می کرد، از شدت گریه شانه هایش به لرزه درآمد و شدت غمش را بیشتر نشان داد. وقتی به یاد چشمان نابینای امیر افتاد، رعشه ی عجیبی وجودش را لرزاند.


دلش می خواست همان لحظه امیر در کنارش بود تا او سرش را به روی شانه های مردانه اش قرار می داد و با تمام وجود فریاد می زد: چرا؟ چرا امیر به خاطر من تا به این حد خودتو عذاب دادی؟ چرا باعث شدی بهترین سال های عمرت تو تنهایی و غربت بگذره؟ مگه من چی بودم؟ کی بودم که به خاطر من این همه رنج و عذاب کشیدی؟ وای امیر ای کاش بودی ای کاش بودی.


اگر خیابان خلوت نبود به طور حتم عده ای دور اتومبیلش جمع می شدند و جویای این که چرا فریاد می زند و چرا گریه می کند می شدند. ولی از شانس خوبش محل توقفش یکی از آن خیابان های خلوت بالای شهر  بود که رفت و آمد کم و تردد خیلی اندک بود. برای همین نه کسی فریادهایش را می شنید و نه کسی اشک هایش را می دید.


حدود سی دقیقه ای گذشت و او هنوز هم داخل اتومبیلش گیج و منگ و پریشان حال نمی دانست که چه کند. احساس می کرد که امروز خیلی بیشتر از سابق امیر را می خواهد و بیشتر از سابق وجودش، وجود او را می طلبد. بدون اینکه در اختیار خودش باشد، شماره دایی کمالش را گرفت.


هنوز لحظاتی از تماسش نگذشته بود که صدای شاد کمال به گوشش رسید: به به لیلی خانوم، چه عجب به یاد داییه پیرت افتادی؟ دختر حسابی دیگه مارو فراموش کردیا؟ نمی گی برم یه سری به این قوم و خویشم بزنم؟ حالا ما هیچی، بنده خدا اون عزیز و بابابزرگت چی؟ باور کن دلشون برات یه ذره شده. لیلی جان وقتی شماره تو رو صفحه تلفن دیدم خیلی خوشحال شدم. ببینم نکنه می خوای یه چند روزی بیای شیراز که زنگ زدی؟


که به یکباره صدای هق هقِ گریه لیلی در فضای گوشی پیچید و کمال را به هراس و وحشت انداخت. درحالیکه کمال به نکلت افتاده بود، با صدای لرزانی گفت: لیلی جان چی شده؟ عزیز دایی چی شده؟ تورو خدا زودتر بگو چی شده زهره ترک شدم؟


ولی لیلی در جواب کمال فقط های های گریه کرد و اشک ریخت. دلش می خواست که همان لحظه کمال در کنارش بود و او تمام درد و غمش را به او می گفت. دوباره کمال با نگرانی گفت: وای لیلی تورو خدا این طوری گریه نکن، دلمو خون کردی. دایی جان اتفاقی افتاده؟


ولی لیلی از شدت بغض و گریه حتی نمی توانست لب باز کند و چیزی بگوید. کمال که از شدت گریه های سوزناک لیلی دلش هزار راه رفته و تمام تنش می لرزید گفت: لیلی فقط بگو خودت سلامتی، بگو که هیچ اتفاقی برات نیفتاده. کسی اذیتت کرده؟  کسی چیزی بهت گفته؟ تو محل کارت چیزی شده؟


لیلی که به خوبی متوجه نگرانی دایی اش شده بود، با تمام قدرتی که برایش باقی مانده بود بغضش را قورت داد و گفت: دایی جان نگران نباشین، سالم سالمم. هیچ طوریمم نشده، کسی ام اذیتم نکرده. فقط تورو خدا بدون اینکه به بقیه چیزی بگین، به بهانه کاری همین امشب راه بیفتین و بیایین تهران. به روح مامان خیلی بهتون احتیاج دارم.


و با یک خداحافظی کوتاه تماسش را با کمال قطع کرد و او را پشت خط با هزاران سوال بی جواب بر جای گذاشت.


ادامه دارد ....

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:45 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 13
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 15
بازدید ماه : 154
بازدید کل : 5399
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1